بعضی سریالها و فیلمها رو هرچی نگاه می کنم، باز هم مطلب جدید می گیرم. انگار هرچی علم و مطالعه و سنم بیشتر می شه، درکم از اون مطلب بیشتر می شه. عموما فیلمها و سریالهای تاریخی، فلسفی، مذهبی همینطورن برای من یکی از این سریالها، یوسف پیامبره! قبل از ماه مبارک، شبکه قم باز هم داشت نشونش می داد. خدا خیرشون بده. یه قسمتی توی زندان، کاری ماما میاد تا یوسف رو راضی کنه برای نجات خودش، جلوی زلیخا تسلیم بشه. یوسف هم بعد از امتناع، برای رهایی زلیخا از دام شیطان و برای هدایتش دعا کرد. دعای ولی خدا، یکی از دعاهای قطعا مستجابه اما کی در حق زلیخا مستجاب شد؟ بیست سال بعد. وقتی زلیخا زجرهاشو کشید! پیر شد! زیباییش رفت! شهوتش رفت! دیگه از دنیا لذتی نبرد و ... چند نکته از این مطلب من دریافت کردم 1. گاهی باید 20 سال طول بکشه تا حتی دعای پیغمبر خدا به اجابت برسه 2. حتی اگر پیغمبر خدا هم برات دعا کنه، تا خودت زمینه رو فراهم نکنی، مستجاب نمی شه 3. اگر دعای زلیخا زودتر مستجاب می شد، لذت با یوسف بودن رو نمی برد! دعاش دیرتر مستجاب شد اما کامل تر! قشنگ تر! دارم کلام آقا رو مرور می کنم. میرسم به جمله ای که نسل مورد نیاز جامعه رو بیان می کنند؛ باید برای تولید یک نسلی با این خصوصیات، برنامه ریزی کنم. چقدر تیز بینی و ریزبینی. چند کار به ذهنم میرسه. خیلی هاشم تو پستهای گذشته بهشون اشاره داشتیم. ترغیب بچه ها به مطالعه ایجاد محبت اهل بیت و شعله ور تر کردن آتش محبت حضرات معصومین در قلبهای کوچولوشون بازی کردن هر روزه و منظم با بچه ها رعایت بیشتر و بیشتر طب سنتی و تغذیه ی سالم و الزام بچه ها به ورزش و نکته ی آخر که باید هر روز و هر روز به خودم(قبل از همه) یادآوری کنم اینه که : امروز قراره چه نفعی از من به آفرینش برسه؟ خدایا خودت اون کارهایی که لازم هست بلد باشم رو یادم بده. خدایا خودت به دلم و زبونم بنداژ آنچه باید بگم و آنچه باید انجام بدم دوستت دارم خدای مهربونم که همیشه حواست به این بنده ی حقیرت هست ----------------------------------------------- 1394/02/16 نشسته بودم مطالعه می کردم. محدثه خانم داشت تلویزیون نگاه می کرد. بس بود! باید یه جوری سرشو گرم می کردم. گفتم عزیزم می شه برام یکم کتاب بخونی؟ یه کتاب برداشت آورد کنار من نشست که بخونه برام. واقعا روان تر از سطح انتظار من، خوند. سعی کردم تمام خوشحالیم رو توی صورتم و صدام بروز بدم و گفتم: محدثه جون، نمی دونی چقدررررررررررررررر خوشحالم که تو خوندن و نوشتن یاد گرفتی. از خدا ممنونم روم رو بوسید و ادامه کتابشو خوند. اما این بار یواش تا من هم به مطالعه ام برسم ---------------------------------------------- این روزها یک غم عجیبی سراسر وجودم رو فراگرفته. نه می تونم از شرش راحت شم نه کاری برای حلش ازم برمیاد فقط به خدا توسل می کنم که بصیرم کنه تا بفهمم باید چه کنم با تآملها و تحقیقهایی که کردم، چند راهکار برای افزایش بصیرتم به ذهنم رسید 1. خواندن روزانه یک صفحه قرآن با معنی ( من قرآن رو از روی قرآن حکیم می خونم که اندک تفسیری هم داره) 2. خواندن 5 خط نهج البلاغه (نهج البلاغه ی ترجمه شده آقای دشتی رو می خونم. ترجمه اش روانه) 3. نماز استغاثه به حضرت مهدی (اوایل مفاتیح تحت عنوان استغاثه به حضرت قائم، ذکر شده) 4. خوندن 10 دقیقه بیانات امام خمینی از صحیفه ی امام 5. خوندن 10 دقیقه بیانات حضرت آقا من قائل به مطلب زیاد گرفتن در یک نوبت نیستم. دو خط مطلب بگیرم اما روش تمرکز کنم و عمقش رو درک کنم، بهتر از چند صفحه خوندن اما بی درک هست که خیلی از مطالب هم از دستم برن و به اصطلاح، شهید بشن خدا بصیرتمون رو زیاد کنه تا مصداق اهل کوفه نشیم. فاطمه خانم بزرگتر شده. برعکس محدثه خانم که اصلا نیازهاشو نمی گفت، خیلی راحت نیازهاشو بیان می کنه مثلا وقتی نیاز به آغوشم داره و دارم کتاب می خونم تا چیز دیگه ای دستمه، میاد کتابو می بنده و میذاره کنار تا بغلش کنم و ... وقتی نوازش می خواد، دستمو می گیره می کشه رو سرش! وقتی بوسه می خواد، لپشو می چسبونه به صورتم و ... دختر بزرگم، محدثه خانم هم کم کم فهمیده که باید نیازهاشو بگه تا ما بفهمیم و یکم متعادل تر شده. اما حساس شده از بوسیدنها و در آغوش کشیدنهای فاطمه. بهم گفت: مامان! شما فقط فاطمه رو می بوسید! گفتم: مادر می دونی که اینطوری نیست! ولی اونو خیلی بیشتر از تو میبوسم و بغل می کنم؛ درست می گی! ولی من به هر کدومتون، چیزی که نیاز دارید می دم. الان تو به آموزش نیاز داری و اون به آغوش. الان فقط باید به او محبت کنم. زیر دو ساله! اما تو داری برای سربازی امام عصر آماده میشی. نیاز شما دوتا با هم متفاوته. مثل میزان غذاتون! توی بشقاب تو چقدر غذا می کشم، توی بشقاب فاطمه چقدر! آیا فاطمه باید شکایت کنه؟ - نه خوب! من خیلی بزرگتر از اونم. بدن من نیازش بیشتره لبخند زدم . گفتم: دقیقا عزیز دلم. تو الان انقدر بزرگ شدی که بتونی کم کم توی بستر سازی ظهور، کمک کنی و مؤثر باشی. این افتخار بزرگیه. مطمئنم قدر خودتو می دونی. چشمهاشو روی هم گذاشت و لبخند عمیقی زد. اومد صورتم رو بوسید، من هم بوسیدمش و رفت. چند لحظه بعد گفت: مامان! ممنونم که حواستون هست طوری تربیتم کنید که به درد امام زمان بخورم. هرچند هنوز نمی دونه، این خود امام زمانه که حواسش به اونه! نه من! ممنونم آقا جون که هوای ما و بچه ها رو دارید. قربونتون برم، یه لحظه هم ازمون غافل نشیدا
حاج آقا هم با همون مشی قشنگ خودشون که طوری سوال رو جواب می دن که معلوم نشه کی چی پرسیده، لابلای حرفها جواب دادند. مخصوصا در مورد اینکه برای علایقتون و خانواده تون زمان مجزا بذارید تا خانواده معذب نشن، صحبت کرد.
بعد جلسه رفت به آقاشون گفت: آقا! من به شما افتخار می کنم! هیچ کدوم از این تذکرات حاج آقا به شما نمی خورد!
بهش گفتم: واقعا هیچیش بهش نمی خورد؟
با خنده گفت: بذار تشویق شه بیاد! کم کم درست می شه!
فردا، شوهرش اولین نفری بود که توی جلسه شرکت کرد!
زیرکیشو ستایش می کنم
دانایی
ایمان
اعتماد به نفس
امیدواری
نشاط
سلامت جسمی و روحی
روشن بینی
اراده ی قوی
کم هزینه
پرفایده
بیانات در دیدار جمعى از معلمان و فرهنگیان سراسر کشور
Design By : Pichak |