سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

- خدا را شکر نیامدید، وگرنه مثل پارسال هردویتان سرما می خوردید و محدثه باز راهی بیمارستان می شد

- چرا؟ چی شده؟

- بخاری ندارد اینجا!

------------------------------------------

پ ن: بخدا سپرده ایم سایه ی سرمان را. خدا حفظت کند سرباز. اجرت مضاعف ان شالله


نوشته شده در دوشنبه 90/9/7ساعت 12:26 عصر توسط بانو نظرات ( 4 ) |

دیروز صبح آمد دم در و خدا حافظی کرد

رفت تا پیام امام را برساند

رفت تا برای امام عصر(عج) یار جمع کند

رفت تا نگذارد نهمین فرزند حسین(ع) تنها بماند

خداحافظ و ناصرش باشد


نوشته شده در یکشنبه 90/9/6ساعت 6:0 صبح توسط بانو نظرات ( بدون ) |

قراربود زودبیاید.اما خیلی دیر کرده بود.دایی اینها هم فقط منتظرمانده بودند تا بیاید و ببینندش.

از اضطراب صورت زن دایی و نگاه های متناوبش به ساعت دیواری رنگ و رو رفته خانه مادر بزرگ، حس میکردم حسابی دیرشان شده
خواستم به حاجی زنگ بزنم ببینم کجاست که یکی با تمسخر گفت:شوهر تو هم که...
شوخی جدی را در هم آمیختم تا ناراحتی ام را نشان دهم و به کسی هم بر نخورد
از این اتفاقها دقیقه ای نگذشته بود که در خانه مادر بزرگ بصدا درامد و او با یک دسته گل زیبا، وارد شد
همه داشتند فکرمیکردند دسته گل برای کیست! زن دایی گفت برای مادر بزرگ است
با همه سلام کردو با آقایان دست و روبوسی تا به من رسیدکه با پای گچی نتوانسته بودم استقبالش بروم روبرویم ایستاد و گفت: 5آذر را مگر میشود یادم برود!
وای!غافلگیر شدم.قبلا حساب کرده بودم که سالگرد ازدواجمان میشود شب اول محرم و بیخیال سالگرد ازدواج

اما او هم یادش بودو هم یکروز زودتربا همین 5شاخه گل، یک دنیا شادم کرد
5 شاخه گل به نیت مقدس ترین ارزشهایی که بخاطرشان از خیلی از بظاهر ارزشها، چشم بستیم و هفت سال است ساده و بی تکلف اما در اوج محبت واحترام و ادب، زیر سایه ارزشهای الهی، کنار هم زندگی میکنیم

----------------------------------------------------------------------------
پ ن 1: خداوندا از تو سپاسگزارم که هدیه زیبایت،عشق را، در قلب ما قرار دادی و سپاس گزارم که روز به روز آنرا افزایش میدهی
پ ن 2: اگر بارها زندگی کنم، دوستدارم در کنار تویی باشم که الحمدلله متخلق به خلق محمدی هستی

پ ن 3:دوستی در مورد معنای تبلیغ پرسیدند.رجوع شود به اینجا. توصیه می کنم ستون در باره ما را بخوانید.

نوشته شده در شنبه 90/9/5ساعت 10:0 صبح توسط بانو نظرات ( 3 ) |

همین الان تلفنش زنگ خورد! باز جلسه داشت!

دیروز که می خواست برود جلسه، برای اینکه دیر می آمد و می دانست بچه تا شب، پدر پای گچ گرفته مرا در می آورد، از صبح دست او را هم گرفت و برد!

امشب اما تا گفتند جلسه، گفت نمی آیم! خانواده به حضورم نیاز دارند! آنها هم کلی اصرار کردند تا عاقبت قبول کرد یک ساعتی برایشان خالی کند

چقدر پیامبر زیبا گفته اند که ایمان مرد را از میزان محبتش به همسرش بفهمید.


نوشته شده در یکشنبه 90/8/29ساعت 9:0 عصر توسط بانو نظرات ( 3 ) |

چقدر ایام تبلیغ را با همه سختیهایش دوست دارم.

درست شبیه زمانیست که رزمنده ها به جبهه می رفتند!

باید صبور بود و صبر کرد؛ و تنها فرقش این است که چشم براهی ندارد و می دانم پایان ایام تبلیغ را.

اما نبرد سربازان امام زمان که تمامی ندارد! تا ظلمت هست و نور؛ تا حق هست و باطل

کوچه، خیابان، زیارتگاه، تفریحگاه، فرقی نمی کند! هرجا لباس پیغمبر به تن دارند، محل رجوع مردم اند.

ذوق می کنم وقتی کسی میایید طرفمان! با اینکه می دانم این یعنی اینکه بین چند دقیقه تا چند ساعت، کمی دور تر بایستم منتظر تا کارش تمام شود.

این یعنی تاخیر در همه کارهای برنامه ریزی شده

و گاهی باید گوشی را از کیفم بیرون بیاورم و زنگ بزنم و عذر خواهی کنم که دیر می رسیم ...

و گاهی غر غر ریز کودکم که منتظر است بابا به قولش عمل کند و من که آرام در گوشش می گویم که به هر صورت بابا مثل همیشه به قولش عمل می کند و او که لبخند می زند و مشغول شیطنت خودش می شود و گاهی نیم نگاهی به بابا می اندازد که گرم صحبت است و یقین دارد بابا به قولش عمل می کند

اما این یعنی نگاه ویژه خدا. یعنی حضور بیشتر ملایک

اصلا وقتی وسط خیابان بیکار باشد لجم می گیرد. خودم می کشانمش به حرف و بحث.

کیف می کنم وقتی معارف اسلام از دهانش میریزد.

به خودم می بالم

خدایی بالیدن ندارد؟


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/26ساعت 11:7 صبح توسط بانو نظرات ( 5 ) |

<   <<   36   37   38   39   40      >

Design By : Pichak