سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای زندگی همسر یک طلبه

«من» و «او» نشسته بودیم و به مناسبت ایام شهادت مادر، آوای انتظاری انتخاب می کردیم.

دخترمان، صدای گریه مان را که شنید، آمد؛ چراغ اتاق را خاموش کرد و نشست توی بغل «او».

بعد از نماز مغرب گفت: نماز عشا رو که خوندیـــــــــــــــــــــــــــــــــــم، بریم روضه بازی!!!

منم وسایل چاییمو میارم بهتون چایی می دم. 

لبخند زدم؛ گفت: خوب من که نمی تونم چایی راستکی بهتون بدم. اینطوری باید چایی بدم دیگه.

چقدر زیباست که هر کس به تناسب دنیای خودش، با مادر*، دنیایی دارد.

---------------

پ ن: مگر فقط فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مادر سادات است؟ مادر صدایشان نکنم، دق می کنم.


نوشته شده در سه شنبه 92/1/20ساعت 7:52 صبح توسط بانو نظرات ( ) |

نوروز امسال هم گذشت. متفاوت از همه نوروزهایی که گذرانده بودم.

نوروزی که من و او، 24 ساعت هم، همدیگر را ندیدیم. 

اما یکی از زیباترین خاطراتش، هنگام برگشت ما بود. در قطار

وارد کوپه ای شدیم که مسئول سالن، راهنمایی مان کرد. کوپه ی 4.

زن و مردی نسبتا مسن، در کوپه بودند.هرچند سن زن، بسیار کمتر از مرد نشان می داد اما آثار گذشت زمان، بر چهره اش که کوچکترین آرایشی نداشت، مشخص بود. زنی خوش پوش با شالی زرد که تنها قسمت اندکی از موهای سرش را پوشانده بود.

 به محض ورود، چهره زن را دیدم که آشکارا در هم رفت.

جاگیر که شدیم، باب صحبت را باز کردم. آخر مگر می شود 16 ساعت راه را با اخمهای گره کرده طی کرد؟

 گویی خودش هم تمایلی به صمٌ بکم نشستن، نداشت!

زنی چنان مبادی آداب که از مصاحبتش درسهای زیادی آموختم. طوری به حرفهای شوهرش گوش می داد که می توانستی فکر کنی روزهای اول آشنایی شان است. با اشتیاقی وصف ناشدنی که گوینده را به وجد می آورد.

مدت زیادی از زندگیشان را در انگلستان گذرانده بودند. phd زیست شناسی را بخاطر بچه هایش رها کرده بود اما همسرش، یکی از اساتید برجسته ی  داروسازی کشور بود. 

مطالعاتش بسیار زیاد، وطن پرستی اش ستودنی و تفکراتش برایم جالب بود.

خلاصه، حرفهایمان گل انداخت.کم کم بحث به فلسفه غرب کشیده شد و من معلوماتم آنچنان نبود که بتوانم به یک گفتگوی مفید، ادامه دهم. 

«او» که تا آن وقت در بحث وارد نشده بود هم، وارد گفتگو شد!

نکته جالب برایم این بود که زن، به محض اطلاع از طلبه بودن «او»، شالش را جلو کشید و موهایش را به طور کامل پوشاند.

ساعتها بحث کردیم، نه توهینی در کار بود نه اعصاب خوردی! 

هرچند «او» زمانی که از خودش سؤالی نمی کردند را می خوابید(حق داشت بنده خدا! 13 روز، تنها 5 ساعت در شبانه روز زمان استراحت داشت) اما واقعا ساعات لذت بخشی بود. پر از اطلاعات و پر از دریافتهای جدید. 

وقتی بخاطر رفت و آمدها و بازیهای دخترم، عذر خواهی کردم، گفتند: راحت باشید! مگر چند ساعت از عمرمان قرار است اینطوری بگذرد؟ چند ساعت هم عادات همیشگی را فراموش کنیم، طوری نمی شود.

کلان فکر می کردند و از ساعاتشان لذت می بردند. با آرامش و متانتی پند آموز.

صبح که نزدیک قم رسیدیم، زن گفت: من آدم رکی هستم. دیروز که وارد شدید، ناراحت شدم. فکر کردم تا تهران باید چگونه تحمل کنم. اما گفتگو با شما چنان برایم جدید و لذت بخش بود که اصلا طول راه را نفهمیدم.

لبخند زدم. ادامه داد: فکر نمی کردم از مصاحبت خانمی با این پوشش، بتوانم لذت ببرم. از آشنایی با شما خوشحالم.

به او دست دادم و با لبخند از هم جدا شدیم.

حقیقتا این 16 ساعت را دوست ندارم فراموش کنم. 


نوشته شده در جمعه 92/1/16ساعت 8:12 صبح توسط بانو نظرات ( ) |


Design By : Pichak