خدا سایه دوستان خوب رو از سر من کم نکنه. دیروز هدی سادات بهم گفت: یه چیزی بهت بگم؟ راستش نگرانتم که در مورد فلانی، دچار کینه نشی! مواظب خودت باش که کینه، ایمان رو می خوره! نگران شدم! آخه کینه چیزی بود که مطمئن بودم بهش مبتلا نیستم! چون خیلی زود آدمها رو می بخشم. هیچ وقت هم جواب بدی آدمها رو با بدی نمی دم! گفتم: چه تعریفی برای کینه داری؟ جواب قانع کننده ای پیدا نکردم. ذهنم درگیر بود. نکنه من واقعا مبتلا باشم؟ صبح زنگ زدم 09640 و با پاسخگوی اخلاقی صحبت کردم - کینه چیه؟ - خشم فروخورده ای که هیچ وقت بروزش ندادی و هنوز تو دلته! وا رفتم! رسما وا رفتم! من به شدت به کینه مبتلام! دقیقا چون عموما جواب حرفهای آزار دهنده آدمها رو نمی دم. اما در بعضی موارد، خشم درونی ام باقی میمونه! دقیقا توی همون مورد سخت ها! توی اون حرف نیش دار ها! همون موقع ها که قلبم آتیش گرفته، نتونستم ببخشم! امروز حالم بده! خیلی بد! دلم میخواد به حال خودم زاااااااااااااااااااااااااااار زاااااااااااااااااااااااااااار گریه کنم روحم سرطان گرفته! نه! تازه متوجه شدم که سرطان داره! همین چند روز پیش بود که داشتم با خودم فکر می کردم: فقط دوتا عیب درشت دیگه مونده! این دوتا رو هم حل کنم... یاد یه مطلبی افتادم که چند وقت پیش نوشتم . . ظاهر خانه شیک و امروزی است. --------------------------------- پ ن 1: اصلا خوب نیست آدم بدی خودش رو جار بزنه اما به دو دلیل به نظرم رسید باید بگم: 1. شاید خیلی ها مثل من ندونن و با این وسیله خدا تذکری بهشون بده که اونها هم به داد ایمان خودشون برسن 2. یکم پوزه ی این نفس سرکش رو به خاک بمالم که خیلی خوش خوشانش شده بود از تعارفهای دوستان پ ن2: خدایا به من رحم کن! من رو به حال خودم وانگذار! خدایا دارم نابود می شم! کمکم کن از قبل ساز رفتن رو کوک کرده بود. رفتن به جایی که گرچه قلبا می خواستم برم اونجا اما بخاطر فشار و استرسی که بهم وارد می شد، تمایلی نداشتم برم. ولی با خدا شرط کردم که « روی حرف حاجی حرف نزنم و هرچی گفت، گوش کنم» سخت بود. چون واقعا نمی تونستم فشار و استرس رو تحمل کنم. گفتم حاجی جان، می خواهی بریم یا نه؟ گفت نمی دونم! از خدا خواسته، یه کاغذ گذاشتم جلومو گفتم: بیا خوبیها و بدیهای رفتن رو لیست کنیم. نشستم و تو قسمت بدیهای رفتن، فشار و استرس خودم رو هم مطرح کردم. ولی حاجی در مجموع نظرش به رفتن بود. ناخودآگاه اخمام رفت تو هم. تحمل اینهمه فشار برای من سخت بود. ولی حاجی نظرش عوض نمی شد. می خواست بریم. قول داده بودم که مخالفت نکنم. خیلی سخت بود ولی سر قولم وایسادم و مخالفت نکردم. رفتیم. اون اتفاقایی که من فکر می کردم افتاد، اما کلی اتفاق خوب دیگه هم افتاد که فکر نمی کردم تاثیرش اینقدر زیاد باشه. در کل برایند رفتنمون مثبت بود. کلی بهمون خوش گذشت و به نفع زندگیمون شد. خدا رو شکر موقع برگشت داشتیم باهم حرف می زدیم. بحث رسید به مدیریت خانمها و آقایون که گفت: نگاه زنها جزئیه اما نگاه مردها کلانه گفتم: برای همین مدیریت کلان خانواده با مرده. برای رفتنمون، من اصلا راضی نبودم. اصلا حال خوشی نداشتم اما با خودم چنین عهدی بسته بودم.وقتی رفتیم، دیدم حرف شما صحیح بود! خوشحالم که به حرفتون گوش کردم. هر دو لبخند زدیم. امیدوارم روز جزا هم مسرور باشم از اینکه به حرف شوهرم گوش کردم. غذای من تموم شد و داشتم به فاطمه غذا می دادم که اذان رو گفتند فاطمه همم تقریبا سیر شده بود اما غذای محدثه هنوز مونده بود. یاد این حدیث افتاده بودم که غذا خوردن موقع اذان، مکروهه بعد داشتم به معنای مکروه فکر می کردم چیزی که خدا ترکش رو خواسته اما انجامش رو هم جواز داده. داشتم استدلال می کردم که: یعنی خدا ترک غذا خوردن هنگام اذان رو خواسته همچنان داشتم فکر می کردم که حالا چطوری به محدثه بگم بلند شه بریم نماز بخونیم که دیدم خودش بلند شد رفت ظرف یه بار مصرف گرفت و اومد گفت: مامان وقت اذانه بریم نماز! هنوز الله اکبر اذان تمام نشده بود علم من منجر به استدلال شد اما منتج به عمل نشد! اما علم محدثه، عمل به دنبال داشت! هنوز نفهمیدم بین علم من و محدثه چه فرقی بود که از اون عمل بر اومد و از من... -------------------------- پ ن1: حاجی جان ظهر ها نمیان خونه! هرچند بدون«او» بهشت هم خوش نمیگذره اما بخاطر دل محدثه بانو، گفتند بریم رستوران. اینکه چرا نذاشتند برای شام و اینها هم مفصله و خارج از حوصله بحث پ ن2: خاضعانه تقاضا می کنم دعام کنید. خیلی محتاج دعا هستم. برای ایمان و اخلاقم دعا کنید
بزرگ، مجهز، جادار و بسیار بسیار زیبا.
حیاط زیبایش دل هر بیننده ای را آب می کند.
خانه متعلق به یکی از بستگان بسیار عزیز است که حق سنگینی به گردن ما و زندگیمان دارند.
خواستم کمکی کرده باشم. قرار شد با اجازه صاحبخانه، یکی از اتاقها را بتکانم!!!!!!
چه تکاندنی!
اتاق زیبا، با سرامیک های صورتی. یک کتابخانه مفصل و یک کمد دیواری؛ همه چیزی بود که باید تمیز می شد.
قرار بود بیشتر کناره های اتاق یعنی زیر فرش را تمیز کنم. با محدثه فرش را جمع کردیم و تادخترم داشت زیر فرش را جارو می زد و ذوق جارو زدن را می کرد و کلی شعر در باب جارو کردنهای خودش می سرود، رفتم سراغ کمد دیواری!
یک کلاس جانور شناسی کامل دایر کردم
مامان این چیه؟
- سوسک حمامه مامان.
این یکی چیه؟ نخوره منو؟
- نه مامان مرده! ببین چند تا پا داره؟ هزار پاست
- مامان اینم سوسکه؟ بچه ی اون یکیه؟
- نه مامانی! این کلا کوچیکتره!
- مامان این سفیدا چیه؟ وااااااااااااااااااااااااااای یکیش تکون خورد! الان منو می خوره!
- نه مامان اینا موریانه اس!
یکی دوتا رد موریانه بود! نه باید زیاد باشد، نه؟!!! اصلا چیزی نشان نمی دهد!
آرام آرام وسایل کمد را جمع کردم و کفی طبقه های کمد را برداشتم که دیدم...
(هنوز هم یادآوری تصویرش دلم را آشوب می کند)
کل طبقه پوسیده بود. دست زدم به رویه ی ام دی اف طبقه که مثل ورق کاغذ کنده شد و...
باورتان نمی شود که دیدم تمام طبقه را خورده بودند و همه جایش لانه ساخته بودند.
وول خوردن آنهمه موریانه دلم را آشوب کرد! چندشم شد! خیلی!
فقط یک جمله ی مادرم تداعی خاطرم شد!
«رذایل اخلاقی مثل موریانه در روح آدم لانه می کنند و پی ساختمان اعمال آدم را خراب»
Design By : Pichak |